Arnold Böcklin - Die Toteninsel I (1880) a
بانوی صحرا، طلسم موجهای خروشان را با شمارش سنگریزههای خط ساحلی آن جزیره دورافتاده، نوازش میکند.
قایقی به گل نشسته، بانجویی از هم گسیخته و تن ورمآلود قایقران پیر! چه اسارت شومی!
دلتنگ دلربایی کاکتوسهایش است. کلبیت، کوشاد و آن زردهای خندان، جالیز.
تابستان بود و موسیقی آشنای خورشید، بانوی صحرا را خطابی حرارت بود.
جرعهای آب را بر خستگی بچهخرگوشی رهگذر لالایی میزد که ناگهان نوایی بیگانه چون رقصندگی نسیمیبهاری به سویش پرواز کرد.
پیرمرد با بانجوی کهنهاش بیآنکه کلامیبه زبان آورد، روزهایی بیشمار؛ سایهای خوشطنین بر لحظههای سوزان بانوی صحرا بود و مینواخت.
نواخت و قلب بانوی صحرا را از اشکهای پرستشگرایانهاش سیراب کرد و دریا شد.
آن طلسم منحوس همچنان تابندگی تیرهاش را گسترانیده است.
بانوی صحرا در میان خاکستر قایق و بانجوی سوخته، استخوانهای قایقران پیر را آغوشی اشکآلود میگیرد.
جزیره مرگ، زندانبان ابدیش است و در انتظار فرو کشیدن شهد استخوانهای بانوی صحرا، والس عاشقانه اشکهایش را شمارش میکند.
//بداهه_پردازی_در_ساعتی_مشئوم
John Everett Millais - Ophelia (1851) a
نگاهش به آن سوی نهر خیره است.
عصایش را بر زمین میآرامد و بیتکیهگاه، ایستادن را چپق میاندیشید.
چه دلانگیز میدرخشد، غرش ماهیهای بیصدا در پرتو سایه آن درخت کهنسال!
زن، برای آخرینبار نگاهش را از آن سوی نهر قیچی میکند تا کلبه آغشته به آتش جدایی را رنگآمیزی!
آغازی سیاه در پایانی سفید.
برگی جامانده از سوگواری خزان، هضم در بستر آن نهر جاری
#از_نخستین_هایم